خانه ی مادربزرگ 
 

Text Box:  
هفت ساله که بودم و تابستونا می رفتیم خونه ی مادر بزرگ . یه دختر دایی داشتم که خیلی با من خوب بود .
هیچ وقت یادم نمی ره که چه داستانهایی رو برام تعریف می کرد . بیشتر داستان های ترسناک بودند . فکر کنم فقط سی چهل تا داستان در مورد جن می دونست . منم که هفت سالم بیشتر نبود با این که از ترس دندونام به هم می خورد بازم می گفتم دختر دایی یه داستان دیگه از جن بگو . می گفت مگه خسته نشدی ؟ منم می گفتم : نه ... نه ... تو رو خدا یه داستان دیگه ... اونم می گفت . چهره ی معمولی ای داشت . نه خوشگل بود و نه زشت . موهای بلندشو که روی شونه هاش می ریخت جذابیت خاصی پیدا می کرد . من از همون موقع عاشق پاهای نازنینش بودم . انگشتای ظریف و کشیده ش حسابی چشمامو گرد می کرد . کف پای سفیدشو می پرستیدم . یادمه هر وقت برام داستان می گفت . اول می رفتم چراغا رو خاموش می کردم . اونم می گفت واقعا پسر شجاعی هستی . پاهاشو دراز می کرد و منم کنار پاهاش می نشستم . وقتی شروع به قصه گفتن می کرد یه جورایی دستمو می چسبوندم به کف پاش . یه طوری هم خودمو به کوچه ی علی چپ می زدم که یه ذره هم شک برش نمی داشت . همیشه می گفت که منو خیلی دوست داره می گفت از اون بچه های تخس و بی تربیتی نیستم که آدما همون دقیقه ی اول ازشون ذله می شن . بالعکس خیلی هم خوب و فهمیده هستم و می تونم خیلی چیزا رو مثل آدم بزرگا درک کنم و بفهمم . ولی کاش که می دونست چقدر دیوونه ی پاهاشم . آخه روم نمی شد بهش بگم . مثلا می گفتم چی ؟!! که می خوام پاهاتو ببوسم ؟ که می خوام منو زیر پاهات له کنی . اون وقت نمی گفت که به تمام افکاری که نسبت بهت داشتم شک کردم ؟ شایدم بهم فحش می داد . اما خداییش بدجوری زجر می کشیدم . عین سگ زوزه م در میومد . یادمه یه بار که جوراب نازک سیاه پوشیده بود وقتی دیدمش جلوی چشمام سیاهی رفت و تلپی با کله خوردم زمین . آخه پاهاش از همیشه خوشگل تر شده بود . یه جوری هم با ناز راه می رفت که واقعا دیوانه کننده بود . اما عوضش شبا که کنارش می خوابیدم و بعد از قصه گفتن خوابش می برد . یعنی البته من خودمو می زدم به خواب . بعد که اون می خوابید من بیدار می شدم ، یه دل حسابی از عزا درمی آوردم . پاهاش بوسه گاه لب های من می شد . جای خالی باقی نمی موند . نمی دونم اون وقتا چه طوری چنین حسی رو داشتم ؟ جل الخالق !! از بس می بوسیدم احساس می کردم کف پاهاش نازک تر شدن . نوک انگشتای پاهاشو دونه دونه هزار تا ماچ می کردم فقط بدیش اینجا بود که شبا جوراب پاش نمی کرد . یه بار خودم یه لنگ از جوراباشو کش رفتم و شب که غرق خواب بود پاش کردم . بعدش از بس که خودمو خسته کردم همون جا و همون طوری خوابم برد . صبحش دختر داییم بهم گفت : دیشب خیلی جالبه ... یادم رفته بود یه لنگ از جورابامو در بیارم . جالب تر این که صورتت درست به کف پام چسبیده بود . بعدش یه عالمه بهم توصیه کرد که کمتر ازش بخوام شبا براش قصه ی ترسناک تعریف کنم . چون ممکنه تاثیر بد بذاره . یه بار تصمیم گرفتم همه چیز و بهش بگم . سر و ته ش این بود که یه کم واسه ش عشوه می ومدم و شیرین زبونی های بچه گونه می کردم . منم که خب اون موقع کم خاطر خواه نداشتم . حالاش هم که عکسای اون موقع مو می بینم . دلم می خواد خودمو ماچ بکنم . البته عکسو ... 
یه بار رفتم کنارش و با حالت مظلومانه ای بهش گفتم : دختر دایی ... گفتش : جونم ... گفتم : می خوام یه چیزی بهت بگم ... گفت : بگو عزیزم ... مکث کردم . گفت : بگو دیگه چرا وایسادی ؟ نمی دونم چرا حرف تو گلوم گیر کرده بود ! گفت : د یالله بگو دیگه ! نکنه دسته گلی به آب دادی ؟ ! هان ؟ گفتم : نه ... گفت : خب چی شده ؟ ... خلاصه نشد که نشد . آخه از بس فقط تو خواب پاهاشو بوسیده بودم دیگه خسته شده بودم . نه حرکتی ... نه تکونی ... هیچی . فقط من کار می کردم و می جنبیدم . اصلا بعضی وقتا حوصله م سر می رفت . یه بار هم که از بوسیدن پاهاش خسته شده و بودم و البته هم نمی تونستم دل بکنم . همون طوری لبای خیسم و به کف پاش چسبونده بودم و رفته بودم تو فکر . یه وقت که به خودم اومدم دیدم لبام به کف پاش چسبیده و جدا نمی شه . نگو لبای به پا چسبیده خشک شده و پوست لب من و پوست کف پاش شدن یکی . می ترسیدم هم با زور جدا کنم چون شاید بیدار می شد . اصلا بیدار هم نمی شد می ترسیدم پوست لبم جدا بشه . آخه یه کم که لبمو می کشیدم درد می گرفت . عاقبت آروم آروم زبونمو از بین دو لبم بیرون زدم و لبامو دوباره خیس کردم تا این که خلاص شدم . حالا که چقدر خوشحال شده بودم بماند . خب مثلا اگه یهویی تو اون موقع بیدار می شد چی ؟ حداقل ش این بود که پاشو می کشید و اون وقت اوضاع لبای منو می ریخت تو هم . آخه بدیش هم همین بود که تو خواب اصلا تکون نمی خورد . مثل مرده می افتاد تو جا و صبحش بلند می شد . خب آدم خسته می شه دیگه . گاهگاهی هم کف پاشو قلقلک می دادم شاید تکونی به خودش بده و یه زاویه ی دیگه ای رو برای بوسیدن ایجاد کنه . اما کمتر پیش می اومد . در عوض وقتی بیدار بود عوضشو در می آورد . ثانیه ای هزار بار وقتی می نشست پاشو تکون می داد و هی بهم دل غشه پاس می کرد . مخصوصا وقتی با هم می نشستیم و منچ بازی می کردیم . این شست لامصب پاش یه بند این ور و اون ور می رفت . زنگ تفریحم نداشت . حسابی کفر منو بالا می آورد . یه بار سر منچ بازی کردن فکری به سرم زد . بهش گفتم دختر دایی بیا شرطی بازی کنیم . گفت باشه من حاضرم . سر چی ؟ گفتم : سر یه سیلی آب دار . گفت چرا سیلی ؟ گفتم همین طوری .  
گفت باشه . بازی کردیم باختم و سیلی رو هم خوردم . البته آروم زد . گفتم این بار هر کی باخت باید دست اون یکی رو ببوسه . گفت : می بازی ها ! گفتم : خیال کردی . می برمت خوبم می برمت . تمام تلاشمو کردم که نفهمه خودم از قصد دارم می بازم . شروع کردم به بوسیدن دستاش . اولش دستشو می کشید . ولی چون شرط ما سر 20 تا بوس بود . چند تا بعدش عادت کرد . دستاشم مثل پاهاش حرف نداشت . از این که میدیدم دارم جلوش تحقیر می شم تو پوست نمی گنجیدم . بهم گفت داری خوب می بوسی ها . با حالت بچه گانه گفتم : مرسی . گفت : من باید بهت بگم مرسی نه تو . گفتم چه فرقی می کنه ؟ گفت : ولی اگه این بار من ببازم حتما می خوای حسابی تلافی کنی هان ؟ گفتم : باشه . این بار سر چی ؟ گفت : نمی دونم . سریع گفتم : سر پا بوسی . 
- پابوسی ؟
- آره ؟ مگه چیه ؟
- هیچی ... اما 
- اما نداره می خوام بد تلافی کنم .
- اماش اینه که شاید خودت گرفتار شدی .
- نمی شم نترس .
وقتی باختم گفت : دیدی گرفتار شدی ! گفتم شدم سرش هم هستم . 
یعنی تو می خوای پای منو ببوسی ؟
- مگه چیه ؟ باختم دیگه . مگر این که تو نخوای .
- خب باشه این بار می بخشمت . ولی دفه ی دیگه از این شرط ها نذار.
- نه خیرم . من باید پاتو ببوسم .
- آخه چرا ؟ من که بخشیدمت ؟
- نمی خواد ببخشی . پاتو بیار جلو .
پای راستشو کمی جلو آورد . منم معطلش نکردم و یه ماچ گنده چسبوندم به روی پاش . با ناباوری بهم گفت : تو راستی راستی این کارو کردی ؟ 
- آره ... مگه چیه ؟ بازم می کنم و دوباره پاشو بوسیدم . 
- فکر کنم تو از این کار خوشت می آد . 
- چطور مگه ؟
- چون اون شب خودت قصدا صورتتو به کف پام چسبونده بودی . تازه یه چند باری هم حس کردم شبا یه چیزی پاهامو لمس می کنه . پس تو بودی !
- بی اختیار زدم زیر گریه . دختر دایی تو رو خدا منو ببخش . باور کن تقصیر من نیست . من خیلی پاهاتو دوست دارم . خیلی زیاد . دوست دارم همیشه ببوسموشون . 
- آخه چرا پا ؟
- نمی دونم . 
- تازه تو که هنوز بچه ای . این چیزا رو چطور می فهمی ؟ همش می گفتم تو یه چیزیت هست . 
- دختر دایی غلط کردم . تو رو خدا به کسی نگو . خواهش می کنم . حاضرم هر کاری که تو بگی بکنم . حاضرم بشم مثل سگت . مثل پاپی . مگه تو پاپی رو دوست نداری ؟ دیدی چجوری کفشاتو لیس می زنه . منم می شم مثل اون . ازت خواهش می کنم منو ببخش .
- این حرفا چیه که می زنی ؟ تو باید شخصیت داشته باشی . می فهمی ؟ 
- دختر دایی خواهش می کنم . تو رو خدا . و بی اختیار رو به روش سجده کردم . 
- ای وای داری چی کار می کنی ؟ پاشو بینیم بچه .
پاهاشو مرتب عقب می کشید . اما من هم هم زمان جلو می رفتم که یه دفه گفت : خب باشه باشه تا ببینیم چی می شه ؟ حالا برو بشین تا باهم حرف بزنیم . 
کنارم نشست . 
- خب حالا بگو ببینم دردت چیه ؟
- من پاهاتو دوست دارم .
- چرا ؟
- نمی دونم .
- چجوری دوست داری ؟
- دوست دارم ببوسموشون .
- خب مثلا چجوری ؟
وقتی دیدم اوضاع آروم و مناسب شده گفتم : می خوای انجام بدم ؟
- نمی دونم .
- پاهاتو دراز می کنی ؟
پاشو دراز کرد . یه بوس کوچولو از شست پاش کردم . 
- یعنی تو همیشه و هر وقت حاضری که پاهامو ببوسی .
- آره دختر دایی .
- خیلی جالبه این جوریشو دیگه ندیده بودم . 
- خب چون پسر خوبی هستی باشه . 
- بد جوری ذوق کردم .
- بلند داد زدم . دختر دایی من عاشقتم .
- سیس ... یواش چه خبره ته ؟
- دختر دایی منو له کن .
- چی ؟
- ازت خواهش می کنم منو له کن .
- منظورتو نمی فهمم .
- می شه بلند شی ؟
جلوش دراز کشیدم . 
- پاتو بذار روی لب هام و فشار بده .
- چه حرفا ؟
- خواهش می کنم . 
- خدا بگم چی کارت کنه . کف پاشو روی صورتم گذاشت . پاهاش می لرزید .
- فشار بده دختر دایی . زود باش .
کمی فشار داد . انگاری توی بهشت بودم .  
- خوبه ؟
- آره دختر دایی . بیشتر فشار بده . جون مامان بیشتر فشار بده . 
- آخه دردت می آد .
- نه ... نه ... فشار بده .
نیروی بیشتری وارد کرد . 
- دختر دایی اینجای پاتو بذار روی لبامو فشار بده .
- کجا ؟!
با دست سینه ی پاشو لمس کردم .
- آخه این چه حسیه که تو داری ؟ مگه لبات سیگارن که من با پنجه پاهام له شون کنم ؟
از این حرفش حس خیلی خوبی بهم دست داد .
- آره دختر دایی . فکر کن سیگارن . سیگار چیز بدیه مگه نه ؟
- اما لبای تو که بد نیستن . 
- خواهش می کنم له شون کن ...
- مثل سیگار ؟
- وای آره دختر دایی .
خم شد صورتشو آروم آورد جلو و دو زانو نشست . یه بوس کوچولو از لبام کرد و دوباره ایستاد . سینه ی پاشو روی لبام گذاشت . چند بار جابه جاش کرد که دیگه درست تمام لبامو پوشونده بودن . بعدش پاشو با فشار به راست و چپ چرخوند . باورم نمی شد . با چشمای پر از اشک تو صورتش نگاه کردم .
- چی شد ؟ چی شد عزیزم دردت اومد ؟
- نه دختر دایی خیلی خوشحالم .
- وا !
با شست پاش اشکامو کنار زد .
- حالا می شه دوباره پامو بوس کنی ؟
- آره دختر دایی چرا نه ؟ من خیلی خیلی دوستت دارم باور کن .
کف پاشو بالای سرم آورد . سرمو بلند کردم کف پاشو بوسیدم .
- اجازه بده پامو بذارم روی صورتت بعد ببوس . تو که عجول نبودی . 
- چشم دختر دایی .
- فقط هم مثل این که پنجه پاهامو دوست داری .
- نه دختر دایی هر جا که تو بگی .
کف پاشو کیپ روی صورتم چسبوند . 
- خب حالا شروع کن .
حدود ده بیست تایی به کف پاش چسبوندم که یه مرتبه تعادلش به هم خورد و محکم روی زمین افتاد . مثل برق بلند شدم و گفتم چی شد دختر دایی ؟ همون طوری و همون حالات دراز کشیده بود و تکون نمی خورد . 
- هیچی خوردم زمین . 
- چیزیت نشده ؟ 
- نه الان پا می شم .
- نمی خواد پاشی دختر دایی یه کم استراحت کن.
چار دست و پا خودمو به پاهاش رسوندم . لبمو روی پاش مالیدم و بوسیدم . 
- این جام دست نمی کشی ؟
- می خوای دیگه نکنم ؟
- نه عیبی نداره کارتو بکن .
- انگشت کوچیکه ی پاشو کردم تو دهنم و مکیدم . انگشتای دیگه شو هم همین طور .
- یه کم قلقلکم می آد .
- دختر دایی عادت می کنی .
- ای شیطون ... عاقیت عادتم هم دادی نیم وجبی ...
رفتم و یه بالشت براش آوردم . وقتی گذاشت زیر سرش دوباره برگشتم پیش پاهاش . 
- دختر دایی الان چه احساسی داری ؟
- نمی دونم . دوست داری چه احساسی داشته باشم ؟
- دوست دارم که تو خوشت بیاد . دوست دارم تو هم وقتی پاهاتو می بوسم کیف کنی . یه بوس کوچولو به کف پاش چسبوندم . 
- برام جالبه . کمی هم عجیبه . 
چشممو چسبوندم به کف پاش . اون یکی چشممو هم همین طور . دوباره شروع کردم به بوسیدن . این قدر که فهمیدم بنده خدا گیج خوابه . شب جامو کنارش انداختم . بهش گفتم که تا صبح می خوام پاهاشو ببوسم . بهم لبخندی زد و یه ای شیطون دیگه تحویلم داد . 
یه بار ازش خواستم که جوراب بپوشه . وقتی داشت می پوشید تو هر مرحله ی پوشیدن مجالش نمی دادم و مرتب پاشو می بوسیدم . یه بارم ازش خواستم که روی صورت من جوراب پاش کنه . بهم گفت که می دونه که دلم چی می خواد . بعدش ازم خواست که کنار یکی از مبل ها دراز بکشم . روی مبل نشست . جوراب نازک و شیشه ای رو گرفت دستش . سینه ی پاشو آروم گذاشت روی لبامو بهم گفت که ببوسم منم از خدا خواسته درجا اطاعت کردم . همون طوری که پاش روی لبام بود . جورابو نوک انگشتاش کرد و درحالی که سینه ی پاشو روی لبام فشار می داد جورابو کشید بالا . یه دستی هم روی ساق و سطح رویی پاش کشید . نوک انگشت پاشو روی لبم تیز کرد و گفت بهم می آد . گفتم : آره خیلی . آروم ایستاد و با چند حالت پاشو روی صورتم جابجا کرد و با حالت عشوه می خواست ببینه که جوراب چقدر به پاش برازنده س . اون یکی پاشو روی چشمام گذاشت و جورابو پاش کرد . اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود . مثل یه خاطره ی خوش مثل یک رویای بی مانند . یه بارم بهش گفتم که پاتو روی صورتم بذار . وقتی گذاشت گفتم روی صورتم بایست . امتناع کرد . ازبس خواهش کردم که اشکم دراومد . بازم قبول نکرد . می گفت یهویی کلت می پوکه . خلاصه اولش یه پاش روی لبم بود و برای یه لحظه اون یکی پاشو از زمین جدا کرد . گفتم دیدی هیچی نمی شه . ولی سرم بد جوری درد گرفته بود . دوباره پاشو از زمین جدا کرد و دفعه ی بعدی روی صورتم ایستاد . بیشتر از اینکه به فکر صورت من باشه دستشو سفت به دیوار گرفته بود که یه موقع نیافته . بعدها ازش خواستم که با کفش روی صورتم بایسته که اونم بلاخره ایستاد . گذشت و گذشت تا این که تابستون تموم شد و هم اون از خونه ی مادر بزرگ رفت خونه شون و هم ما برگشتیم تهران . ولی همیشه چشم انتظار خونه ی مادر بزرگ بودم که دوباره دختر دایی بیاد و منو به برده گی قبول کنه . تا اینکه یه روز مادرم گفت که باید دوباره بریم شهرستان . تو پوستم نمی گنجیدم و لی بعدش فهمیدم که عروسی دختر داییمه . بعد از اون هرچی ازش خواستم که دوباره با هم رابطه ی فتی شی برقرار کنیم زیر بار نرفت که نرفت . فقط یه خاطره ی پر از عقده برام گذاشت و همین . خاطره ای که خیلی شبا خوابشو می بینم . 
                                                                                    نوشته ی پابوس کن
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

                    نظرات